مقابل گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
مقابلِ گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مِثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
پرنده ای که تند و تیز پرواز کند، پرندۀ تیزپر، تیزپر، برای مثال ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ / آن چابکی که در پر باز سبک پر است (اثیرالدین اخسیکتی - ۴۷)
پرنده ای که تند و تیز پرواز کند، پرندۀ تیزپر، تیزپر، برای مِثال ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ / آن چابکی که در پر باز سبک پر است (اثیرالدین اخسیکتی - ۴۷)
از: سبک + سار = سر، لغهً بمعنی سرسبک، مرد خفیف و سبک. (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده. (برهان). بی وقار و شتاب زده. (رشیدی). کنایه از بی وقر و شتاب کار. (آنندراج) (شرفنامه) (انجمن آرا) : سبکسار شادی نماید نخست بفرجام کار اندرآید درست. فردوسی. ، خفیف و خوار. پست: پنداشت که او مردم طبع است مدامی نشناخت که او مردم طبع است و سبکسار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 168). هرکه راکیسه گران، سخت گرانمایه بود هرکه را کیسه سبک، سخت سبکسار بود. منوچهری. رنج بسی دیدم من همچو تو زین تن بدخوی سبکسار خویش. ناصرخسرو. دزد مردان بسان موشانند وین سبکسار مردمان چو طیور. ناصرخسرو. بندیست گران بدست و بر پایم شاید که بس ابله و سبکسارم. مسعودسعد. ، خوار. بی قیمت. کم ارزش: و هولاکو و خواتین و پسران او را جداجدا جهت هر یک حصه ای بفرستاد که زمین از حمل آن گرانبار بود و جهان با آن سبکسار. (جهانگشای جوینی)، سبک سر که کنایه از فرومایه و سفیه باشد، چه سار بمعنی سر هم آمده است. (برهان). سفیه. کم عقل.بی خرد: ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک چون سبکساری نه بد دانی نه نیک. رودکی. سبکسار تندی نماید نخست بفرجام کار انده آرد درست. فردوسی. سبکسار مردم نه والا بود اگرچه گوی سروبالا بود. فردوسی. پیری که بسالی سخنی خام نگوید باشد بر او خام و سبک سنگ و سبکسار. فرخی. دادمت نشانی بسوی خانه حکمت سرّ است نهان دارش از مرد سبکسار. ناصرخسرو. بدو ده رفیقان او را ازیرا سبکسار قصد سبکسار دارد. ناصرخسرو. نقرس گرفته پای گرانسیرش اصلع شده دماغ سبکسارش. خاقانی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانایی ستیزد با سبکسار. سعدی (گلستان). بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران چو سگ در پیش سگساران به لابه دم بجنبانی. خاقانی. ، شتابکار. شتاب زده. چابک: بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش بدند. فردوسی. کار سره و نیکو بدرنگ برآید هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار. فرخی. هرگاه که (فضای دل) تنگ باشد بخیل باشند و اگر مزاج دل سردبود آهسته باشد اگر گرم بود سبکسار بود و دلیر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مجرد و بی تعلق. (برهان). فارغ البال. (غیاث)
از: سبک + سار = سر، لغهً بمعنی سرسبک، مرد خفیف و سبک. (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین). خوار و بیقرار و بی تمکین و بی وقار و شتاب زده. (برهان). بی وقار و شتاب زده. (رشیدی). کنایه از بی وقر و شتاب کار. (آنندراج) (شرفنامه) (انجمن آرا) : سبکسار شادی نماید نخست بفرجام کار اندرآید درست. فردوسی. ، خفیف و خوار. پست: پنداشت که او مردم طبع است مدامی نشناخت که او مردم طبع است و سبکسار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 168). هرکه راکیسه گران، سخت گرانمایه بود هرکه را کیسه سبک، سخت سبکسار بود. منوچهری. رنج بسی دیدم من همچو تو زین تن بدخوی سبکسار خویش. ناصرخسرو. دزد مردان بسان موشانند وین سبکسار مردمان چو طیور. ناصرخسرو. بندیست گران بدست و بر پایم شاید که بس ابله و سبکسارم. مسعودسعد. ، خوار. بی قیمت. کم ارزش: و هولاکو و خواتین و پسران او را جداجدا جهت هر یک حصه ای بفرستاد که زمین از حمل آن گرانبار بود و جهان با آن سبکسار. (جهانگشای جوینی)، سبک سر که کنایه از فرومایه و سفیه باشد، چه سار بمعنی سر هم آمده است. (برهان). سفیه. کم عقل.بی خرد: ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک چون سبکساری نه بد دانی نه نیک. رودکی. سبکسار تندی نماید نخست بفرجام کار انده آرد درست. فردوسی. سبکسار مردم نه والا بود اگرچه گوی سروبالا بود. فردوسی. پیری که بسالی سخنی خام نگوید باشد برِ او خام و سبک سنگ و سبکسار. فرخی. دادمْت نشانی بسوی خانه حکمت سرّ است نهان دارش از مرد سبکسار. ناصرخسرو. بدو ده رفیقان او را ازیرا سبکسار قصد سبکسار دارد. ناصرخسرو. نقرس گرفته پای گرانسیرش اصلع شده دماغ سبکسارش. خاقانی. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانایی ستیزد با سبکسار. سعدی (گلستان). بسختی جان سبک میدارهان تا چون سبکساران چو سگ در پیش سگساران به لابه دم بجنبانی. خاقانی. ، شتابکار. شتاب زده. چابک: بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش بدند. فردوسی. کار سره و نیکو بِدْرنگ برآید هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار. فرخی. هرگاه که (فضای دل) تنگ باشد بخیل باشند و اگر مزاج دل سردبود آهسته باشد اگر گرم بود سبکسار بود و دلیر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، مجرد و بی تعلق. (برهان). فارغ البال. (غیاث)
تیزپر. تیزرو. زودگذر: چه سان دل را نگه دارد کسی از چشم فتانش که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش. صائب (از آنندراج). راهی که مرغ عقل بیک سال می پرد در یک نفس جنون سبکبال میپرد. ایضاً
تیزپر. تیزرو. زودگذر: چه سان دل را نگه دارد کسی از چشم فتانش که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش. صائب (از آنندراج). راهی که مرغ عقل بیک سال می پرد در یک نفس جنون سبکبال میپرد. ایضاً
سبک روی. بدگوهر. وقیح. پررو. بی شرم: همه ساله تا بود خونریز بود سبکرو و بدگوهر و تیز بود. فردوسی. هر زمان تازه یکی دوست درآید ز درم هم سبک روح بفضل و هم سبکروی بجاه. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 359)
سبک روی. بدگوهر. وقیح. پررو. بی شرم: همه ساله تا بود خونریز بود سبکرو و بدگوهر و تیز بود. فردوسی. هر زمان تازه یکی دوست درآید ز درم هم سبک روح بفضل و هم سبکروی بجاه. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 359)
بمعنی سبکپای که گریزپای و تند و تیز رونده و جلدرفتار و شتاب رو باشد. (برهان). شتاب رو. (شرفنامه) (رشیدی). مرادف سبک جولان و سبکپای و سبک رکاب. (آنندراج). مقابل گران رو: یکی جعدمویی هیونی سبک رو تو گویی یکی محملی مولتانی. منوچهری. زیرا که فروردین سبک روتر بود و بگران روتر همی رسید. (التفهیم). نه پایی که خود را سبک رو کنم نه دستی که نقش کهن نو کنم. نظامی. زگردشهای این چرخ سبک رو همان آید کز آن سنگ و از آن جو. نظامی. و چون ماه گران رو باشد... گویند که قمر تقصیر کرد و اگر قمر سبک رو باشد... (جهان دانش ص 114). سبک روان به نهان خانه عدم رفتند بر آستان چو نعلین بماند قالبها. صائب (از آنندراج). فروغ زندگانی برق شمشیر است پنداری نفس عمر سبکرو را سر تیر است پنداری. صائب (از آنندراج). ، روان. زودهضم. گوارا: و آنگاه این شراب ستوده آن وقت بود و تلخ بود و خوش طعم بود و سبک رو بود و بقوام معتدل بود نه تنک و نه سطبر و خوشبوی بود. (هدایه المتعلمین)
بمعنی سبکپای که گریزپای و تند و تیز رونده و جلدرفتار و شتاب رو باشد. (برهان). شتاب رو. (شرفنامه) (رشیدی). مرادف سبک جولان و سبکپای و سبک رکاب. (آنندراج). مقابل گران رو: یکی جعدمویی هیونی سبک رو تو گویی یکی محملی مولتانی. منوچهری. زیرا که فروردین سبک روتر بود و بگران روتر همی رسید. (التفهیم). نه پایی که خود را سبک رو کنم نه دستی که نقش کهن نو کنم. نظامی. زگردشهای این چرخ سبک رو همان آید کز آن سنگ و از آن جو. نظامی. و چون ماه گران رو باشد... گویند که قمر تقصیر کرد و اگر قمر سبک رو باشد... (جهان دانش ص 114). سبک روان به نهان خانه عدم رفتند بر آستان چو نعلین بماند قالبها. صائب (از آنندراج). فروغ زندگانی برق شمشیر است پنداری نفس عمر سبکرو را سر تیر است پنداری. صائب (از آنندراج). ، روان. زودهضم. گوارا: و آنگاه این شراب ستوده آن وقت بود و تلخ بود و خوش طعم بود و سبک رو بود و بقوام معتدل بود نه تنک و نه سطبر و خوشبوی بود. (هدایه المتعلمین)
تیزرو، تند تند رو تیز رو، گریز پا، پیاده ای که در هر منزل میگذاشتند تا خبر و نامه را به پیاده دیگر رساند تا بمقصد رسد، اسبی که در هر منزل جهت پیک تعیین میکردند
تیزرو، تند تند رو تیز رو، گریز پا، پیاده ای که در هر منزل میگذاشتند تا خبر و نامه را به پیاده دیگر رساند تا بمقصد رسد، اسبی که در هر منزل جهت پیک تعیین میکردند